آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
1 | 29 | arash77 |
![]() |
0 | 2 | sandwich-panel |
![]() |
0 | 12 | farid-arjmand |
![]() |
0 | 28 | partnovin |
![]() |
0 | 19 | fidarco |
![]() |
0 | 26 | farazmoshaver |
![]() |
0 | 30 | maryamgh63 |
رنگ عشق!!!!!!
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس تو خواهم شد »
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
برچسب زده شده با : داستان عاشقانه , داستان عشقولانه , داستان دختروپسرنابینا , داستان آموزنده , داستان , داستانک , داستان کوتاه ,