loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستان عاشقانه,داستان زیبا,داستان خنده دار,داستان طنز وعاشقانه,داستان پسر ودختر,داستانک,داستان کوتاه,داستان های جالب,dastan,dastanak,da3tanak,dastan ziba,

آخرین ارسال های انجمن

راه دشوار پولدار شدن (داستان آموزنده)

naser بازدید : 1164 دوشنبه 06 اردیبهشت 1395 : 11:04 ق.ظ نظرات (0)

مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:

از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!

مارها قورباغه ها را مي خوردند

mahdi1374 بازدید : 1139 چهارشنبه 01 بهمن 1393 : 12:07 ب.ظ نظرات (0)

 

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها 
شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان

داستان آموزنده قلب پیرمرد ومرد جوان

naser بازدید : 1260 شنبه 01 تیر 1392 : 19:18 ب.ظ نظرات (0)

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

به ادامه مطلب بروید

 

داستان عاشقانه پیرمرد وپیر زن

naser بازدید : 1337 شنبه 01 تیر 1392 : 19:12 ب.ظ نظرات (0)

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به

همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او

زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان

رساندند.

به ادامه مطلب بروید

داستان بسیار عاشقانه وطنز دختر وپسر

naser بازدید : 1976 پنجشنبه 19 بهمن 1391 : 11:17 ق.ظ نظرات (0)
دختر: مگه قرار نبود روی این نیمکت بشینیم؟ 
پسر: نه بیا روی زمین بشینیم،ببین اینجا خاک داره من از خاک خوشم میاد!
دختر: آخه من رو خاک بشینم لباسم خاکی میشه مامانم میفهمه با تو بودم.

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 2116
  • آی پی امروز : 427
  • آی پی دیروز : 416
  • بازدید امروز : 1,852
  • باردید دیروز : 1,956
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 12,925
  • بازدید ماه : 36,223
  • بازدید سال : 243,437
  • بازدید کلی : 7,323,130