دختر: مگه قرار نبود روی این نیمکت بشینیم؟
پسر: نه بیا روی زمین بشینیم،ببین اینجا خاک داره من از خاک خوشم میاد!
دختر: آخه من رو خاک بشینم لباسم خاکی میشه مامانم میفهمه با تو بودم.
پسر: اگه دوست نداری می تونی روی نیمکت بشینی.
دختر برای اینکه پسر از دستش ناراحت نشه روی زمین نشست.
پسر زیرچشمی دخترو نگاه میکرد و با انگشتش تصویری روی زمین خاکی میکشید.
دختر: چی میکشی؟
پسر: تو رو دختر : اینکه شبیه من نیست.
پسر: به من چه؟! مگه من مقصرم؟
من که میخوام شکل تو باشه،چی کار کنم که شکل تو نمی شه؟
انگشت پسر بر اثر برخورد با خاک و ماسه قرمز شده بود.
دختر به پسر گفت: نمیخواد بکشی ببین با دستت چیکار کردی؟
پسر: اشکالی نداره. بر اثر وزش بادی تند تصویر دختر از روی زمین محو شد.
دختر: فردا همین جا همدیگرو میبینیم.می آیی یا نه؟
پسر: اره اما روز بعد پسر نیومد، روز بعدشم نیومد، یک ماه بعدم نیومد.
دختر تنها میومد و میرفت .
دختر تنها بود و علت نیامدن پسر را نیافت: آخه اون نمیدونست حدس بزنه پدر و مادر پسرک اونو به یک کودکستان دیگه برده اند!!!!!!!!!!!!!!!